بزرگنمايي:
پیام فارس - میخواستند مسئله را امنیتی کنند. به همین خاطر من را هم مجبور میکردند گزارشی علیه آقای منفرد بنویسم. وقتی جو را دیدم با اینکه تمایل داشتم در تهران بمانم، با خود آقا امیر صحبت کردم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب خیلی محرمانه، خاطرات حسن تابان منش از کودکی تا پایان ماموریت در مصر است که به قلم فاطمه ملکی نگاشته شده است.
این کتاب را نشر 27 بعثت منتشر کرده است.
بخشی از این کتاب را برایتان انتخاب کردهایم تا با قلم و نحوه روایت آشناشوید و به جمع خوانندگان آن بپیوندید.
بچههای وزارت اطلاعات تهران اصرار کردند در تهران بمانم. رفتم وزارت اطلاعات تا کارهای اداریام را انجام بدهم. جلوی نگهبانی کارت پاسداریام را گرفتند. مسئول امنیت داخلی آقای علی (امیر) منفرد بود. از زمانی که مسئول چپ بودم او را می شناختم. رفتم پیش امیر به محض اینکه من را دید با لبخند ازم استقبال کرد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. دیده بوسی کردیم و اوضاع و احوال همدیگر را جویا شدیم.
امیر از من پرسید: «تهران میمونی؟» گفتم: «بله» همان موقع با معاون وزیر، آقای مهندس مجید علوی تماس گرفت. گفت: «میخوایم حسن جواهری رو تهران نگه داریم. آقای علوی هم با آقای موسوی (مصطفی کاظمی با نام مستعار موسوی عضو نیروهای وزارت اطلاعات بود که در جریان قتلهای زنجیره ای به عنوان متهم ردیف اول شناسایی شد.) مدیرکل فارس، صحبت کرد. موسوی زیر بار نرفت. گفت: «نیروی ما رو بفرستین استان خودمون. شیراز تقویت بشه اوضاع تهران هم بهتر میشه.»
بعد از این تماسها شب را در محل وزارت خوابیدم. صبح زود از محل کار امیر بیرون زدم. رفتم جایی و یکی دوتا کار انجام دادم. چون روز قبل در نگهبانی کارت من را نگه داشته بودند، وقتی میخواستم وارد شوم، پرسید: «کارتت کو؟» گفتم: «دیروز دادم.»
_شب اینجا موندی؟
_بله.
-کارتت رو فرستادیم بالا. یه گزارش بنویس کی تو رو مجبور کرده شب اینجا بمونی.
میخواستند مسئله را امنیتی کنند. به همین خاطر من را هم مجبور میکردند گزارشی علیه آقای منفرد بنویسم. وقتی جو را دیدم با اینکه تمایل داشتم در تهران بمانم، با خود آقا امیر صحبت کردم. گفتم: «میخوام بیام داخل ولی راه نمیدن.» گفت «محلشون نذار.»
فهمیدم دنبال آتو گرفتن از همدیگر هستند. نگذاشتند بروم داخل و کارتم را تحویل گرفتم. امیر همان موقع گفت: بمون من درستش میکنم.
اما نمی خواستم در آن جو بمانم و کار کنم. یک فضای رقابتی بین نیروهای وزارت و سپاه و کمیته حاکم شده بود و خیلیهاشان علیه دیگری کار می کردند.
زمانی انگیزهام برای ماندن در تهران کمتر شد که متوجه شدم کسانی را مسئول وزارت اطلاعات گذاشته اند که در هیچ یک از زمینههای اطلاعاتی تخصص ندارند و تشکیلات داخلی اطلاعات سپاه را به صورت ریز نمیشناسند و بیشتر فضای اداری داشتند تا اینکه بخواهند مثل سپاه به همه امور جنگ بپردازند.
اختلافاتشان آن قدر بالا گرفته بود که من در همان دو سه روز متوجه شدم. آقای موسوی هم هنوز نپذیرفته بود که من در تهران بمانم.
از طرفی همسرم را هم در شیراز تنها گذاشته بودم که بیایم تسویه حسابم را بگیرم. دیگر امیدی به آنجا نداشتم. همان موقع به سمت ترمینال راه افتادم. شبانه بلیتی به سمت شیراز گرفتم و برگشتم.
هنوز آفتاب بیرون نزده بود که رفتم اداره و خودم را معرفی کردم. آقای موسوی مدیرکل استان فارس بود. رفتم پیش او و سلام علیک کردیم. گفتم: «شما که اصرار داری بیام شیراز، چه کاری برام داری؟»
او هم مانده بود چه کند و چه مسئولیتی بدهد تا به نحوی هم دهان من را ببندد و هم مانع در خواست تهران برای رفتنم شود؛ از طرفی نمی خواست من را جای قبلی بفرستد، چون یکی از بچههای خودمان مسئول چپ شده بود و کار آن چنانی هم نداشت. به همین خاطر بخش جاسوسی و امنیت خارجی را به من سپرد. آنجا مسئول امور نهضتهای آزادیبخش و جریانات خارجی شدم. این بخش قسمتهای مختلفی داشت که یکیشان بخش گروههای داخل استان از جمله افغانها و عراقیها بود. در استانداری دفتری داشتیم که باید بحث اقامت اتباع خارجی
را پیگیری میکردم. موسوی بهم گفت: «یه هفته برو مرخصی و بعد بیا سرکار.» یک هفته خانه ماندم و دستی به خانه کشیدم و کارهای عقب ماندهام را انجام دادم.