سفرنامه مهاجرانی؛ حال و هوای بیروت و فلسطین
سیاسی
بزرگنمايي:
پیام فارس - اعتماد /متن پیش رو در اعتماد منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
در حال و هوای فلسطین و بیروتم. کتابها را روی میز چیدهام. از پنجره که در واقع تمام دیوار اتاق سمت مدیترانه است، برج نقرهای - خاکستری سیزده طبقهای برابرم جلب توجه میکند. احمد در یکی از همین آپارتمانهای نیمه ساز بیهیچ وسیلهای حتی بدون آب و برق به همراه نزدیک به چهل خانواده دیگر به سر میبرند. نمیشود گفت زندگی میکنند. نمیتوان گفت زیست میکنند. نه بساط زندگی فراهم است و نه امکان زیست میسر. آنها با ایمانشان با سکوت و عزت زندگی میکنند. هیچ کدام از این آپارتمانها یا اتاقها پرده ندارد. میتوان افراد مختلفی را دید که صبحشان به گونهای آغاز شده است. پیرمردی با پیراهن قرمز آلبالویی به نرده ایوان تکیه داده. سیگار میکشد. سیگار اول صبح! میتوان تشخیص داد پکهایش طولانی و سنگین است. با برخی دوستان اهل دود در سفر بودهام. سیگار را کنار تختخواب میگذاشتند تا از خواب بیدار میشدند بدون اینکه چشمشان را باز کنند با چشم دست از روی میز کنار تختخواب یا از روی زمین پاکت سیگار را جستوجو میکردند و برمیداشتند. فندکی یا کبریتی و هنوز نیمه خواب و چشمها نیمه بسته و نیمه باز سیگار را آتش میزدند! امروز صبح نزدیک هتل ورسای دیدم آقا و خانمی میانسال در پیادهرو روی صندلیهای فلزی کهنهای نشسته بودند. سیگار میکشیدند. سلام کردم .صبح به خیر! «اول صبحی سیگار میچسبد؟!» لبخند میزنند. بله! گفتم انگار همه در بیروت سیگار یا قلیان میکشند! خانم موهای جو گندمیاش را صاف کرد. گفت بله، ما از نوجوانی سیگار میکشیدیم. مادرم، خواهران بزرگم سیگاری بودند. پدر و برادرانم که دیگر حسابشان روشن بود. گویی حس تشخص با سیگار پیدا میکردیم. من سیگار میکشم پس هستم! مرد با صدای بلند خندید و گفت: «این زن عزیز من در دبیرستان معلم فلسفه بوده است!» زن گفت عادت شده است. البته وقتی اوضاع درهم میشود. شهر را بمباران میکنند. انگار سیگار پناهگاه آدم میشود. سیگار آغوش باز میکند و به انسان پناه میدهد. شما سیگار نمیکشید؟! نه! به یاد روایت منیر شفیق از سیگار کشیدن مادرش میافتم. نوشته است وقتی ما را در سال 1967از قدس شرقی بیرون کردند (قبل از آن در سال 1948 صهیونیستها خانواده منیر شفیق را از محله تماشایی و اشرافی قطمون در قدس غربی بیرون کرده و خانه بزرگشان را با تمام وسایل خانه اشغال و مصادره کرده بودند) در اردن و در خانهای اجاره میکنیم. بدون میز و صندلی یا مبلمان، بدون تختخواب. مادرش در حالی که سرش را میان دو دست گرفته بود و تلخی اندوه او را از پای در آورده بود، خواهرانش سمیره و نهله گریه میکردند. ناگاه مادرش رو به پدرش وکیل مشهور شهر قدس میکند و میگوید: «من از شدت اندوه باید سیگاری دود کنم!» پدرش آرام و با لبخند به همسرش میگوید: «عزیزم تو که چهار سال است سیگار دود میکنی!» مادر منیر شفیق با حیرت میگوید: «تو میدانستی و حرفی نزدی! چرا حرفی نزدی؟»
«برای اینکه اگر حرفی میزدم حالا روزی دو بسته سیگار دود میکردی. همان بهتر که مخفیانه یک بسته دود کنی!»
ناخودآگاه به خودم میگویم بعد از داستان اولین و آخرین سیگار عمرم که 67 سال پیش در مهاجران اتفاق افتاد و در کتاب «حاج آخوند» ماجرایش را نوشتهام؛ اگر گوش شیطان کر الان همینجا نخ سیگاری دم دستم بود، دود میکردم. به مدیترانه نگاه میکنم. آسمان آبی است . چند تکه ابرکوچک مثل کلافی دارد از هم باز میشود. ابرها به رنگ صدفهای دریاییاند. دو هفتهای که لبنان بودم، باران ندیدم. ابرها در آسمان میخکوب شدهاند. تصویر مادری در برابرم بود که موی دخترکش را نوازش کرد و بوسید. کنار خیابان ساحلی یا کرنیش در نزدیکی باشگاه نظامیان خوابیده بود. به ادونیس چشمپزشک مسیحی فکر میکنم. با خودم میگویم فردا پیدایش میکنم، شماره تلفنش را دارم. خاطره حمار حضارات چه خوب یادش مانده بود. خاطره مثل برق در ذهنم میگذرد. جمعیت قابل توجی در سالن نمایشگاه کتاب جمع بودند. غرفههای کتاب دور تا دور سالن بود. مجری برنامه برای معرفی من اشاره به سمتهای مختلفم کرد. از جمله وزارت فرهنگ، در زمان همان مسوولیت به لبنان سفر کرده بودم. میزبانم باسم السبع، وزیر اعلام (تبلیغات) بود. از وزیران بسیار نزدیک به رفیق حریری و گروه او بود. امروز صبح در کتابخانه انطونی دیدم کتابی به تازگی از او منتشر شده است: «لبنان فی ظلال جهنم، من اتفاق الطائف الی اغتیال الحریری» نمیدانم چرا اما گویی صدایی در درونم میگفت: «بعید است سخن مهمی داشته باشد!» بهرغم توصیه بیهقی که نوشت:
«که هیچ چیز نیست که به خواندن نیرزد که آخر هیچ حکایت از نکتهای که به کار آید خالی نباشد.» به نظرم بسیاری کتابها حکایتی و نکته تازهای ندارند و به خواندن نمیارزند! مجری برنامه نمایشگاه کتاب گفت: «اکنون از رییس مرکز حمار حضارات دعوت میکنم برای سخنرانی تشریف بیاورند!» صدای شلیک خنده حاضران در سالن پیچید. حوار حضارات یعنی گفتوگوی تمدنها را گفت «حمار حضارات» یعنی الاغ تمدنها! وزیر فرهنگ لبنان که کنار دستم بود، لبخند زد و دستم را فشرد و گفت: «حالا بیا و درستش کن! » گفتم ما ضربالمثلی در فارسی داریم: «اگه علی ساربونه میدونه شترش را کجا بخوابونه!» از دعوت برای سخنرانی و نیز دعوت به لبنان به روایت عربها از «حسن الدعوه و کرم الضیافه» سپاسگزاری کردم. گفتم و اما داستان شیرین حوار و حمار! مرا یاد داستان دیگری انداخت... این داستان با تفاوت اندکی درباره سخنی از سلمان فارسی یا از ابراهیم ادهم روایت شده است. ابراهیم ادهم بلخی خراسانی است و از جغرافیا و تاریخ تمدن و فرهنگ ایران بزرگ. سلمان فارسی کهنسال بود. بیش از نود سال داشت. حاکم مدائن بود. در تواضع و تحمل و مدارا و حسن خلق و سیطره بر خشم آیتی بود. گویی کسی خواست بردباری و تحمل سلمان را بیازماید. سگی همراهش بود با دمی بلند و پر مو و رقصان. به سلمان گفت: «سلمان ریش تو بیشتر میارزد یا دم سگ من!» سلمان تبسم کرد و با لحنی آرام گفت: «در قیامت گذرگاهی خطرناک در پیش رو داریم، اگر بتوانم از آن پل بگذرم ریش من بهتر است. اگر نتوانم دم سگ تو ارزش بیشتری دارد.» حالا ماجرای حوار و حمار هم همین است. اگر با حوار به صلح و آرامش در جهان امروز برسیم، حوار با ارزشتر است؛ اگر نرسیم همان حمار ارزش بیشتری دارد. البته جهان بیشتر به سمت جنگ تمدنها میرود تا گفتوگو. حمار بیشتر از حوار طرفدار دارد. در این تمثیل ستمی هم به حمار رفته که موجودی مظلوم و ستمپذیر است و بهتر از آدمیانِ مردم آزار است.در زمانه ما انسانها نسبت به حمار بل هم اضل! اکنون بیروت و لبنان و فلسطین و عراق و یمن و ایران هر کدام به نحوی درگیر همان جنگ تمدنها شدهاند. امریکا که رییسجمهورش به صراحت خود را صهیونیست مسیحی میداند. وزیر خارجهاش آنتونی بلینکن هنگامی که بعد از واقعه هفتم اکتبر سال پیش به تلآویو میآید؛ نخستین جملهاش این است: «من اول به عنوان یک یهودی به اسراییل آمدهام.» البته در مجله جروزالم پست گویی فهمیده بودند که این جمله به مصلحت نیست و بیش از حد کفایت و ضرورت بوی صهیونیسم میدهد. در مقالهای که تووا لازاروف در همان مجله نوشته است اینگونه اصلاح شده است: «من افزون بر اینکه وزیر خارجه امریکا هستم به عنوان یک یهودی به اینجا آمدهام.» بعد شرح و بسطی از تبار روسی بلینکن و ماجرای هولوکاست میدهد. (1)
مهدی میگوید فردا برویم طرابلس! (گوشه دفتر یادداشتم مینویسم. فردا به ادونیس خبر بدهم که قرار صبحانه روز دیگری باشد.) مهدی برایم ساندویچ مرغ آورده است. بسیار خوشگوار. با جوانان عزیز که همه به سن و سال فرزندان من هستند ناهار میخوریم و از هر دری سخنی. مهدی در تدارک چای نظیر ندارد. البته جمیله بانو سلطان چایخانه ماست. چای ما هم امداد غیبی - شهودی است. هدیه چای احمد و چای آقای بیاد! هر ساله افزون بر مصرف ماست. هدیه هم میدهیم. اما جمیله بانو انواع هل و گیاهان خوشبو و گلبرگهای شناخته و ناشناخته را با چای مخلوط میکند. شما به عالم چای سفر میکنید. مهدی فلاکس چای را پیش من میگذارد. دوستی لبنانی میپرسد برنامه کاری شما چیست؟! میگویم چند سال پیش خانه ابراهیم گلستان بودم. اردیبهشت سال 1401. گفت دیروز یکی از ایرانیان که در امریکا استاد ادبیات فارسی است، اینجا بود. از من پرسید برنامه کاری شما چیست؟! گفتم 26 مهرماه امسال درست صد سالم میشود. میخواهم همان روز درباره برنامه کاریام بنشینم و بیندیشم! حالا من در هفتاد سالگی چه پاسخی باید میدادم. به کتابهای روی میز اشاره کردم. گفتم سفر همیشه استثناست و حال و هوا و برنامه خود را داراست، اما من سالهاست شبانهروزی پنج ساعت مینویسم و ده ساعت میخوانم! و چهار ساعت میخوابم! البته انعطاف دارم. گاه در شبانهروزی یا حتی هفتهای فقط خواندهام. نوشتن و خواندن به من کمک میکند بهتر ببینم و بهتر بشنوم. در واقع با خواندن و با کلمات جهان زیست معنوی ما قلمرو گستردهتری پیدا میکند. به روایت محمود درویش: «وطن ما قلمرو کلمات است!» با نوشتن این قلمرو را ثبت میکنیم. سفر اگر با خواندن و جستوجوگری و گفتوگوی اندیشیده شده آن هم با دوستان همدل همراه نباشد، رنگ پیکنیک میگیرد و مثل غبار از خاطر محو میشود. شاید هم اصلا استقرار پیدا نمیکند که بتوان از محو شدنش سخن گفت. مثل ناهارِ روز شنبه هفته آخر ماه گذشته، یادتان هست؟!
با جمیله بانو تلفنی صحبت میکنم تقریبا شبانهروزی سه چهار بار. گاهی فقط با ارسال پیامی و یک نشانه قلب سبز که یعنی حالم خوب است. گاه تماس تلفنی برقرار نمیشود. تصویر مدیترانه و بیروت را نشان میدهم . امشب فصلی از کتاب «النکبه المستمره» نوشته الیاس خوری و رمان «رجال فی الشمس» غسان کنفانی را میخوانم. تجربه سالهای نسبتا طولانی عمرم به من میگوید گوهر نویسندگی یا کیمیای نویسندگی همان «آنی» است که نویسنده یا شاعر یا هنرمند بتواند به قلب خواننده یا بیننده یا شنونده راه پیدا کند. خواننده به او اعتماد کند. حس آشنایی و بلکه صمیمیت و یگانگی بیابد. همان حسی که ما در غزل حافظ یا مثنوی مولانا یا تاریخ بیهقی پیدا میکنیم. همان حسی که داستایوسکی در برادران کارامازوف یا بولگاکف در مرشد و مارگریتا یا همینگوی در پیرمرد و دریا در ما برمیانگیزد. غسان کنفانی همین احساس درد و صمیمیت و یگانگی و سوز را در رمان «رجال فی الشمس» در ما میافروزد. این رمان با ترجمه عدنان غریفی با عنوان «مردان در آفتاب» به زبان فارسی ترجمه شده است. ترجمههای دیگری هم وجود دارد. ظرایف و دقایق زبان در ترجمه غریفی رعایت و مراقبت شده است. رمان همچنان در برابر ما زنده است. به روایت الیاس خوری، غسان کنفانی و رمان رجال فی الشمس را میتوان سرفصل رمان مقاومت فلسطین به شمار آورد. چنانکه شعر محمود درویش نیز سرفصل شعر مقاومت فلسطین است. رمان روایت سرنوشت فلسطینیهای آواره و سرگردان و فقیرند. درماندهاند. گمان میکنند میتوانند در کویت سرپناهی جستوجو کنند و کاری به دست آورند و اندوختهای بیندوزند. گرفتار قاچاقچی انسان میشوند. قاچاقچیانی که تا به امروز برای کوچ پناهجویان از شرق به غرب در کشورهای منطقه همچنان فعالند. ما گهگاه خبر مرگ پناهجویان را در قایقی که واژگون میشود، آوارگانی که در دل شب در دریا غرق میشوند، خانوادههایی که در بار کامیون یا منبع آن خفه میشوند، میشنویم. رجال فی الشمس شاید از نخستین رمانهایی باشد که به این مضمون پرداخته است. وقتی عرصه بر انسانی تنگ میشود، راه و چاه را نمیشناسد. فقیر است. زبان و توان بیان حال و روزش را ندارد. گرفتار قاچاقچیانی میشود که حتی گاه آنها را به جای مقصد به بیابانی میبرند و رها میکنند و ناپدید میشوند. اضطراب، هراس، بیپناهی، بیآیندگی و بیهویتی گویی معجون در هم آمیخته چنین روایتی از سرشت و سرنوشت آنان است. ابوقبیس مرد ساکتی است که هالهای از اندوه چهرهاش را برای همیشه پوشانده است. خانه و باغ زیتونش را در فلسطین مصادره کردهاند. او را با زن و کودکش از خانه و مزرعه و شهرش بیرون کردهاند. بیکار و فقیر و درمانده است. اسعد جوانی است که به دلیل حمایتش از فلسطین در اردن تحت تعقیب است. فلسطینی است. مروان نفر سوم است. از خانوادهای فقیر فلسطینی. پدرش با خانمی ازدواج کرده که در انفجار توسط صهیونیستها پایش را از دست داده است. پدرش پولی گرفته تا با این زن که یک پایش قطع شده، ازدواج کند. پدرش برای فرار از اردوگاه به این ازدواج تن داده است. ابوالخیزران قاچاقچی انسان است که از هر کدام از آن سه نفر 15 دینار گرفته است. ابوالخیزران در انفجاری توسط صهیونیستها توانایی جنسیاش را از دست داده است. ابوالخیزران در واقع نماد شخصیت حقیقی و حقوقی رهبری سازمان آزادیبخش فلسطین است! عجیب است سازمان ساف و رهبری آن محمود عباس بیش از همیشه در این روزگار به ابوالخیزران شباهت دارد. در نزدیکی ایستگاه بازرسی پلیس باید هر سه سرنشین توی منبع آب ماشین قدیمی قایم بشوند. آفتاب داغ و درون منبع مثل جهنم سوزنده است. در ایستگاه پلیس ماموران سر به سر ابوالخیزران میگذارند تا داستانش را با رقاصه عراقی کوکب حکایت کند. فرد عنین عقیمی که مستاصل و درمانده است، نگران جان سه نفری است که توی منبع در زیر آفتاب نابودکنندهاند. نابود میشوند. هر سه درون منبع بیطاقت میشوند. خفه میشوند. ابوالخیزران اجساد آنها را شبانه در جایی کنار انبوه زباله میاندازد. از آنچه تصور میکنیم داستان تلختر است. به روایت دانته در سرود نخست دوزخ:
«چنان تلخ است که مرگ جز اندکی از آن تلختر نیست.»
اما چنین مرگی از مرگی که دانته روایت میکند، تلختر است.
-
پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳ - ۰۰:۳۳:۱۹
-
۷ بازديد
-
-
پیام فارس
لینک کوتاه:
https://www.payamefars.ir/Fa/News/883874/