پیام فارس
روایت دستگیری اهل سنت سوری در زمان جنگ داعش
سه شنبه 6 آذر 1403 - 13:07:17
پیام فارس - به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «مقاومت زینبیه» که روایتی است از 16 ماه محاصره حرم حضرت زینب (س) و شکل‌گیری جریان مدافعان حرم، توسط مؤسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی (صهبا) و با همکاری و حمایت مؤسسه فرهنگی «بنیاد رسانه‌ای بیان» نگارش و منتشر شده و در 16 فصل تنظیم شده است.
قرار است جستار‌هایی از این کتاب با عنوان «برگرفته از کتاب «مقاومت زینبیه»» منتشر شوند.
نخستین فصل این کتاب، عنوان «چهارشنبه سیاه» را به‌خود گرفته است. «سالم محمدی» که یک افغانستانی متولد زینبیه در حومه دمشق و راوی این کتاب است، در ابتدای روایت خود، سراغ روز چهارشنبه (28 تیر 1391/ 18 جولای 2012) رفته است که همه‌چیز از آنجا آغاز شد.
در ابتدا به برخی التهابات، تظاهرات ضد حکومتی و درگیری‌ها اشاره شد؛ همچنین به این مورد نیز اشاره شده است که در دمشق (پایتخت) و زینبیه (محدوده حرم حضرت زینب (س)) زندگی مردم روال عادی خودش را طی می‌کرد، اما رسانه‌های معاند با حکومت بشار اسد، حکومت وی را در حال ضعف نشان می‌دادند.
جنگ از کجا آغاز شد؟
در ادامه، در توضیح اینکه در روز چهارشنبه (28 تیر 1391/ 18 جولای 2012) چه اتفاقی افتاد، آمده است: «ظهر یک روز چهارشنبه «الجزیره» این خبر فوری را همراه با تصاویر دود غلیظی در آسمان دمشق پخش کرد:
«در انفجاری که سوریه از چهل‌وپنج سال پیش تاکنون مشابهش را ندیده است، حاکمیت سوریه، عمیق‌ترین ضربه مهلک را از زمان شروع اعتراضات دریافت کرد. صبح امروز، انفجاری بسیار شدید، ساختمان «مرکز امنیت ملی سوریه» را لرزاند.
این انفجار که مقامات دولتی، آن را در اثر یک حمله انتحاری اعلام کرده‌اند، در زمان برگزاری جلسه شورای امنیت ملی اتفاق افتاده. گزارشات تاکنون مرگ تعداد زیادی از نیرو‌های انتظامی و امنیتی و در رأس آنها، چهار نفر از مهم‌ترین مقامات امنیتی حکومت بشار اسد را تأیید کرده است: ژنرال «داوود راجحه» وزیر دفاع، ژنرال «آصف شوکت» قائم‌مقام، مغز متفکر وزارت دفاع و داماد خانواده اسد، ژنرال «حسن ترکمانی» مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور و رئیس ستاد مقابله با اعتراضات و ژنرال «هشام بختیار» رئیس سازمان اطلاعات و رئیس دفتر امنیت ملی.
«محمد الشعار» وزیر کشور نیز به‌سختی مجروح شده است.
ارتش آزاد در همان دقایق اولیه مسئولیت این عملیات را برعهده گرفته و اعلام کرده: فرماندهی مشترک ارتش آزاد سوریه در داخل کشور، موفقیت این عملیات بزرگ را که مقر فرماندهی امنیت ملی را هدف قرار داد و بسیاری از ارکان بلندپایه رژیم اسد را به هلاکت رساند، به تمام ملت عظیم سوریه تبریک می‌گوید و تأکید دارد که این مرحله‌ای از آغاز عملیات «آتشفشان در دمشق، زلزله در سوریه» بود. این جرکت تا سقوط کامل اسد و نظام او ادامه می‌یابد.»
تشویش اذهان عمومی علیه امنیت ملی سوریه
در ادامه شرایط آن روزِ سوریه، آن چهارشنبه سیاه توصیف شد. شرایطی که در مخیله هیچ بنی‌بشری نمی‌گنجد. دعوای شیعه و سنی به‌راه افتاد و حتی برادر روی برادر خونی خود و عزیزش شمشیر کشید.

پیام فارس

ارتش آزاد که بعد‌ها در کتاب آمده است که به نام «مسلحین» معروف شدند، علیه حاکمیت «بشار اسد» به خیابان‌ها آمدند و علاوه بر اختلال در نظم و امنیت ملی، رعب و وحشت در دل‌های همه به‌راه انداختند و (به دستور و تشویق آمریکا) شیعه و سنی را به جان یکدیگر انداختند تا از این تفرقه استفاده کنند و به سراغ دستیابی به اهداف بعدی بروند.
راوی کتاب برای آنکه به عمق ماجرا پی ببرد، با چند خانواده شیعه و سنی درگیر با این قضیه که یکی‌شان همسر شهید «محمد عَبدوبَلاش» یکی از شیعیان سوری که در محله «غربه» زندگی می‌کند.
بخشی از مصاحبه همسر شهید «محمد عَبدوبَلاش» را در زیر بخوانید:
«قبل از آن انفجار، با همسایه‌هایمان ارتباط خوبی داشتیم، سرِ یک سفره غذا می‌خوردیم و رفت‌وآمد داشتیم، اما به محض اینکه حس کردند کار حکومت تمام است، به ما خیانت کردند.
اول من را تهدید کردند که از خانه بیرونتان می‌کنیم و شوهرت را می‌کشیم! چون ما شیعه بودیم و آنها نمی‌خواستند هیچ شیعه‌ای در محله بماند...
برای ما که سال‌های سال در آرامش و امنیت زندگی کرده بودیم، دیدن و شنیدن این اتفاقات غیر قابل تصور بود. این حجم از خشونت و وحشی‌گری و احساس تنفر از کجا آمده بود؟
کافی بود کسی با ادارات دولتی و نظامی یا با شیعیان و علویان رابطه داشته باشد، به‌راحتی خونش را می‌ریختند؛ حتی اگر خودش از اهل سنت بود! و حتی اگر برادرشان بود!»
فرد بعدی که «سالم محمدی» با او هم‌صحبت شده بود، «محمد» پسر شهید «جمال الوَحش» بود. در بخشی از مصاحبه او آمده است:
«مادرم از شیعیان لبنان بود و با پدرم که سُنّی بود، سال‌های سال بدون اختلاف و در آرامش، زندگی کرده بودند. پدرم پتوفروش بود و کنار حوزه علمیه زینبیه مغازه داشت. پدر، هفت برادر داشت که به‌محض شروع بحران، همه به معترضین پیوستند.

پیام فارس

عموهایم که در حجیره بودند، حیله می‌کنند؛ به پدرم زنگ می‌زنند و می‌گویند: جمال! خانه‌ات پُر از پتوست؛ ما هم برادر تو هستیم و می‌خواهیم از تو حمایت کنیم؛ حالا که همه‌چیز در زینبیه به‌هم ریخته، به حجیره بیا تا ما پتوهایت را برایت بفروشیم.
من آن موقع 18 ساله بودم. پدر دستم را گرفت و با هم پتو‌ها را به خانه یکی از عموهایم بردیم. وقتی رسیدیم، دیدم سه نفر از عموهایم با اسلحه نشسته‌اند منتظر ما. پدرم با تعجب پرسید: چه خبر است؟
عموهایم شروع کردند به جروبحث با پدر. گفتند: همسرت شیعه است، خودت هم شیعه شده‌اند و دستِ کمک به شیعه‌ها داده‌ای؛ پس باید تو را بکشیم.
همین که فهمیدم می‌خواهند پدرم را بکشند، بدنم لرزید؛ تشنج کردم و افتادم کف اتاق. در همان حال؛ با اینکه چیزی نمی‌فهمیدم، متوجه صدای تیراندازی شدم. به هوش که آمدم، با پیکر خونین پدرم مواجه شدم که هفت تا تیر خورده بودم.
عموهایم نه تنها اجازه ندادند بالای سر پدرم گریه کنم؛ بلکه اجازه ندادند پیکر پدرم را با خودم به خانه برگردانم. گفتند: پدرت نجس است و نباید غسل و کفن داشته باشد!
چند وقت بعد، عمه‌ام زنگ زد به مادرم که: بیا پول پتو‌های شوهرت را بگیر، خرج بچه‌هایت کن. آنها فقط با مرد‌ها کار داردند؛ با زن و بچه‌ها کاری ندارند.
من به‌خاطر شوک شهادت پدرم، در بستر بیماری بودم. می‌خواستم با مادرم بروم، اما نه توانش را داشتم و نه مادرم اجازه داد. مادرم رفت، اما بعد از دو سه ساعت گوشی‎اش خاموش شد. چند روزی از مادرم خبر نداشتیم تا اینکه عکس‌هایی از پیکر خونین مادرم که وسط خیابان رها شده بود، برایم فرستادند.
خانواده پدرم با حیله‌گری مادرم را به حجیره کشیدند و او را هم کشتند. آنها حتی او را دفن نکرده بودند و گفته بودند: سزای شیعیان این است و نباید دفن شوند.»
راوی در اینجا توضیح می‌دهد که گروه‌هایی که با سلاح گرم و سرد به خیابان‌ها ریخته بودند و غارت و کشتار می‌کردند، کم‌کم بین مردم به «مسلحین» معروف شدند و نام «خالد شاهین» به‌عنوان یکی از سردسته‌های مسلحین بسیار شنیده شده بود.
آنها عموماً از مناطق دیگر مهاجرت کرده بودند و گرچه اسماً از اهل سنت بودند، اما ذره‌ای دین‌داری در وجودشان نبود و هر خلافی می‌کردند.
بدعت‌گذاری در اسلام!
آن وقت با شروع بحران، همه با حیرت متوجه شدند که چند نفر از اراذل و اوباش منطقه، ریش بلند کرده‌اند و شده‌اند «امیر!» و برای کشتار مردم فتوا می‌دهند. پشتِ اینها به حمایت مادی و رسانه‌ایِ خارجی گرم بود که روزبه‌روز هم بیشتر می‌شد.
یادم هست که فیلم صحبت‌های شیخ «عرعور» از عربستان همین‌طور در موبایل‌ها پخش می‌شد و به کشتار‌ها و غارت‌ها مشروعیت می‌داد...
در زینبیه سال‌های سال موضوع شیعه و سُنی مطرح نبود و همه با آرامش و برادری زندگی می‌کردیم، اما با شروع بحران، آن جماعتِ تازه‌متدیّن‌شده! با شعار‌های مذهبی و ادعای حمایت از اهل سنت به مردم بی‌گناه حمله کردند. تا آنجا که هجومشان با پخش یک اذان بی‌موقع بین نماز ظهر و عصر شروع شد.
آن موقع متوجه این قضیه نشده بودم، اما بعد، از زبان چند نفر، از جمله یکی از همشهری‌هایمان «سید حسن سید هاشم» شنیدم.
«چیز‌هایی که روز چهارشنبه و چند روز بعد از آن دیدیم را قبلاً ندیده بودیم. همیشه سوریه امن و امان بود و اصلاً فکر نمی‌کردیم روزی اینطور به‌هم بریزد.
البته اهل سنت را ترسانده بودند. آن روز در راه بازگشت به خانه، از بلندگو‌های یکی از مساجد اهل سنت صدای اذان بلند شد؛ در حالی که هنوز به وقت نماز عصر مانده بود. بعد شنیدم که اعلام می‌کنند:‌ای مردم! چاقو، تبر و هر سلاحی که دارید، بردارید که شیعیان می‌خواهند از زینبیه به شما حمله کنند و سر‌های مردان شما را ببُرند و زنان را به اسارت بکشانند...»
اهل سنت اصیل و ریشه‌دار و بامروتِ منطقه هم به‌اندازه شیعیان از این بحران وحشت کرده بودند و حاضر نبودند قتل و غارت همسایگانشان را ببینند. همسایگی در سوریه، موضوعی مهم و مورد احترام بود و ضرب‌المثلی دارند که می‌گوید: «إذا کان جارُکَ بِخیر، بیجیک من خیر و خیر/ اگر حال همسایه‌ات خوب باشد، خیر و برکت از هر طرف به تو می‌رسد»

پیام فارس

گرچه هر همکاری و کمک آنها به شیعیان، ممکن بود به قیمت جانشان تمام شود، اما خطر می‌کردند و خانواده‌های تحت خطر را فراری می‌دادند تا به شرق حرم برسند و در امان باشند. «ابوعباس» میوه‌فروش با همین کمک‌ها توانست جان خانواده‌اش را نجات دهد.
مسلحین درواقع کاری به شیعه و سُنّی نداشتند و کافی بود بفهمند کسی موافق و همراه آنها نیست تا حکم اعدامش را صادر و اجرا کنند! حتی کارمند ساده یک اداره دولتی بودن و حقوق گرفتن از آن اداره هم برای صدور این حکم کافی بود.
اگر دفتر تعطیل شود، در روحیه مقاومت مردم اثر منفی دارد
در ادامه به یک نکته بسیار مهم اشاره شد! آن هم اینکه همه دفاتر بسته شدند به جز یکی؛ آن هم دفتری که معلوم بود جزء اهداف اصلی مسلحین است؛ دفتر آیت‌الله العظمی «سید علی خامنه‌ای» که در بین ما به «مکتب سیدالقائد» مشهور است.
آن روز‌ها وقتی شنیدم دفتر تعطیل نشده و مسلحین به آن حمله کرده‌اند، باورم نشد. سریع به رفیقم، «حسین شریفی» که کارمند دفتر بود، زنگ زدم و او گفت: «مکتب باز است؛ سید مجتبی همان چهارشنبه زنگ زد و گفت: دفتر را تعطیل نکنید، من هم همین روز‌ها می‌آیم.
سپس توضیح داد که سید مجتبی گفته اگر ما دفتر را ببندیم، در روحیه و مقاومت مردم اثر منفی دارد و نشانه تسلیم شدن است. اگر مسلحین این دفتر را تصرف کنند، خدای نکرده بعد از آن راحت‌تر به حرم هم خواهند رسید و...»
مکتب «سیدالقائد» اولین هدف مسلحین بود
«حسین شریفی» در توضیح موقعیت «مکتب سیدالقائد» گفت: «از نظر مکانی، مکتب «سیدالقائد» اولین هدف بود؛ چون تا میدان حجیره و خیابان مکتب، در دست مسلحین بود. پس مکتب خط تماس شد در کنج زاویه‌ای که هر دو وضع آن در دست مسلحین بود و مقابل آن، در اختیار اهالی زینبیه. یعنی موقعیت دفتر درست در مرکز درگیری و در دل شعله‌های آتش بود و صدالبته؛ هدف اول مسلحین!
از نظر اهمیت، دفتر آیت‌الله خامنه‌ای در سوریه، فراتر از دفتر یک مرجع تقلید است و فعالیت‌های گسترده حوزوی و دینی و اجتماعی دارد. با توجه به جایگاه ایشان، دستگاه‌های وابسته به ایران و حتی برخی سازمان‌های سوری و فلسطینی همیشه با دفتر ارتباط گرمی داشته‌اند.
از طرف دیگر، تمام مراسم‌هایی که در زینبیه برگزار می‌شد، اعم از مراسم‌های داخل حرم، نماز جمعه، نماز‌های روزانه و... یا مستقیم به‌وسیله دفتر انجام می‌شد یا تحت حمایت دفتر.
مسجد امام خمینی (ره) با آن زیبایی و بزرگی در کنار دفتر و وابسته به دفتر است و با برنامه‌های متنوع مذهبی و بخش‌های جنبیِ مخصوص کودکان، نوجوانان و جوانان مانند سالن ورزش‌های رزمی و کانون فرهنگی و... خلاصه اینکه گرفتن مکتب برای مسلحین هدفی مهم و فوری بود و در ظاهر هم ظرف چند ساعت به‌راحتی می‌توانستند به این هدف برسند.
مسلحین برای تصرف مکتب سیدالقائد، سه لایه ایجاد کردند. لایه اول، نوجوانانی بودند که با مأموریت توهین به شیعیان و شکستن شیشه‌های مغازه‌ها و خانه‌های مجاور دفتر.
لایه دوم، مردان و زنان مخالف یا غافلی که با چوب و چماق و تبر قصد حمله داشتند و لایه سوم هم، مسلحین سازماندهی شده بودند.
لایه اول و دوم کار خود را به‌خوبی انجام دادند؛ تا آنجا که شیشه‌های دفتر، همه شکستند و نوبت به لایه سوم رسید.
تقریباً هیچ امیدی به حفظ دفتر نبود و آقا رسول، تنها محافظ دفتر با یک سلاح کمری، فقط به راهی فکر می‌کرد که اسناد و اطلاعات را نجات دهد. مسئولیت او در حد مراقبت از دفتر در برابر دزدی و شرارت‌های احتمالی افراد خلاف‌کار بود، نه شرایط جنگی و چنین هجومی»
انتهای پیام/ 118
مطالب مرتبط روایتی از 16 ماه محاصره حرم عقیله بنی‌هاشم (س) در کتاب «مقاومت زینبیه»

http://www.Fars-Online.ir/fa/News/883094/روایت-دستگیری-اهل-سنت-سوری-در-زمان-جنگ-داعش
بستن   چاپ